اسرائیل در حال برنامه‌ریزی عملیات اشغال غزه حملات شدید اسرائیل به مناطق مسکونی در شمال غزه (۲۹ مرداد ۱۴۰۴) واکنش فرانسه به اتهام‌زنی نتانیاهو علیه ماکرون: شرم آور است FATF کل جبهه مقاومت را تروریستی می‌داند پزشکیان وارد بلاروس شد (۲۸ مرداد ۱۴۰۴) پزشکیان تاکید کرد: سیاست قطعی ایران نسبت به ارمنستان تعمیق روابط دوستانه و گسترش همکاری‌ها است آیا ادارات گرگان و گلستان در روز شنبه (یکم شهریور ۱۴۰۴) تعطیل است؟ ایران، روسیه و چین با بازگرداندن قطعنامه‌های شورای امنیت مخالفت کردند وزیر ارتباطات: توسعه فیبر باید هم‌زمان با تأمین مودم‌های مناسب پیش برود ۵۱ فلسطینی در غزه به شهادت رسیدند (۲۸ مرداد ۱۴۰۴) «عین‌الاسد» تعطیل می‌شود | مستشاران نظامی آمریکا در مسیر خروج دائمی از عراق آیا ادارات ایلام در روز شنبه (یکم شهریور ۱۴۰۴) تعطیل است؟ گفتگوی تلفنی پوتین با محمدبن سلمان پهپاد اسرائیلی در جنوب لبنان سقوط کرد تهدید پوتین از سوی ماکرون پزشکیان از ارمنستان عازم بلاروس شد پزشکیان با رئیس جمهور ارمنستان دیدار کرد پزشکیان: از مذاکرات صلح آذربایجان و ارمنستان حمایت می‌کنیم آیا ادارات قزوین شنبه تعطیل است؟ (یکم شهریور ۱۴۰۴) ترامپ: ۷۹ درصد دونباس متعلق به روسیه است عراقچی با وزیر امور خارجه ارمنستان دیدار کرد نخست‌وزیر ارمنستان: فرصت‌های جدیدی برای همکاری‌های ریلی با ایران ایجاد می‌شود نماینده رهبر انقلاب از آیت‌الله نوری همدانی عیادت کرد| دیدار با آیات عظام مکارم و سبحانی (۲۸ مرداد ۱۴۰۴) پاشینیان در دیدار با پزشکیان: عدم تغییر مرز‌ها تصمیم قطعی و خطوط قرمز ارمنستان است ترامپ: زلنسکی باید برای پایان جنگ امتیازاتی بدهد وزیر امور خارجه: ارمنستان اطمینان داد از خاکش تهدیدی متوجه ایران نمی‌شود + فیلم وزارت بهداشت غزه: ۴۰۳ فلسطینی در ۲۴ ساعت گذشته به شهادت رسیده‌اند
سرخط خبرها

روایتی از یک رابطه ۶۰ ساله | برای آینده ایران

رسانه KHAMENEI.IR روایت متفاوتی از ۶۰ سال رابطه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با دانشجویان و دغدغه و تلاش‌های ایشان برای تقویت آینده‌سازان ایران را منتشر میکند.

به گزارش شهرآرانیوز، رسانه KHAMENEI.IR روایت متفاوتی از ۶۰ سال رابطه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با دانشجویان و دغدغه و تلاش‌های ایشان برای تقویت آینده‌سازان ایران را منتشر میکند.

روز خارجی مشهد

آفتاب بی‌رمق پاییزی یله شده بود روی بساط چرخ سبزی‌فروش، روی شیشه‌شیر‌های در‌آلومینیومی، روی کرفس‌های تازه، روی لبو‌ها و شلغم‌ها. دو ساعتی از ظهر می‌رفت که سیّدِ جوان پیدایش شد؛ با گام‌هایی کوتاه و موقّر، چشم و ابرو و ریش و مویی مشکی، قدّی میانه و استخوانی، با عینک کائوچویی که چشم‌هایش را قاب گرفته بود. سیّد بال عبایش را بالا گرفته بود که در چاله‌های کوچه، در آب باران دیشب‌باریده خیس نشود و همین گرفتنِ آن‌گونه‌ی عبا، به قدم زدنش وزانتی داده بود تماشایی! دل توی دل بچّه‌های مسجد کرامت نبود؛ بی‌تابِ آمدنش بودند و تشنه‌ی آن‌همه دانستنش. سیّد مسائل را جور دیگری می‌دید، جور دیگری برداشت می‌کرد و تحلیل‌هایش کاری با ذهن بچّه‌های مسجد کرامت می‌کرد که وقتی حرف می‌زد، از لب‌هایش، از حرکت دست‌هایش، از پلک زدنش هم یادداشت برمی‌داشتند و وقتی سیّد سرفه هم می‌کرد، توی پرانتز می‌نوشتند «آقا سیّد سرفه کرد». قصّه روالش همین بود؛ یک هفته با بچّه‌های مسجد کرامت و یک هفته با بچّه‌های مسجد امام حسن مجتبیٰ (علیه السّلام). بچّه‌ها عموماً دانشجو بودند. از وقتی توی دانشگاه صحبت جلسات سیّد پیچیده بود، کم‌کم بعضی کلاس‌های دانشگاه خلوت شد؛ بچّه‌ها از کلاس‌های درسشان می‌زدند و به جایش می‌آمدند می‌نشستند پای صحبت‌های سیّد که منظومه‌ای بود از همه‌ی نیاز‌های روح عطشناکشان. سیّد یک روز تفسیر قرآن می‌گفت، یک روز نهج‌البلاغه شرح می‌کرد، یک روز از مبانی نهضت اسلامی حرف می‌زد و یک روز از ظلم جبّاران و طاغوتیان. پیرمرد‌های مسجد هم محو صحبت‌هایش بودند و حدّاقل یک بار توی ذهنشان این جمله نقش بسته بود که «سنّی ندارد؛ از کجا این‌همه می‌داند؟» مسجد روزبه‌روز شلوغ‌تر می‌شد و خبر به دانشگاه‌های دیگر هم رسیده بود.

توی مسجد کرامت و امام حسن جای سوزن انداختن نبود. دانشجو‌ها از مسجد که بیرون می‌زدند، توی چشم‌هایشان برق دانایی و آگاهی موج می‌زد. آن روز، امّا سیّد نیامد؛ هر‌چه انتظار کشیدند، خبری نشد. سابقه نداشت بدقولی‌اش؛ بچّه‌ها ساعت‌هایشان را روی آمدنش و رفتنش کوک می‌کردند. خبر بر دوش باد نشست و رسید؛ خفّاش‌ها فهمیده بودند سیّد نور می‌پاشد. خبر کوتاه بود: سیّدعلی را گرفته بودند.

روز داخلی تهران

کلاغ‌ها چنار‌های دانشگاه ملّی را روی سرشان گذاشته‌اند. عمارت‌های بلند و چندطبقه‌ی لابه‌لای چنارها، مکعّب‌های بتونی‌ای هستند که دانشجو‌ها دسته‌دسته در میان آنها در رفت‌وآمدند. صدای قهقهه‌ی چند دختر و پسر در محوطه‌ی چمن، فضا را پُر کرده. سیّد وارد دانشگاه می‌شود؛ یکی از اساتید، با شورلت سرمه‌ای از کنارش می‌گذرد و چشم‌غرّه می‌رود؛ زیر لب زمزمه می‌کند: «اینا از جون دانشگاه چی می‌خوان؟... چرا ول نمی‌کنن؟» سیّد از کنار دختر‌ها و پسر‌ها می‌گذرد. سربه‌زیر و نجیب، سلام می‌کند؛ جوابی نمی‌گیرد. با چشم‌هایش دنبال جایی که بچّه‌ها گفته‌اند می‌گردد؛ یک اتاقک کوچک و نمور، با چند تکّه موکت و یکی دو پتو. سیّد وارد می‌شود، سلام می‌کند، بچّه‌ها مثل پروانه دُورش می‌گردند. وسط می‌نشیند و دانشجوها، مثل رکاب انگشتری، این الماس خوش‌صحبت را در آغوش می‌گیرند. سیّد جزوه‌اش را باز می‌کند، از مبحث جلسه‌ی قبل می‌گوید و ادامه‌ی جلسه‌ی جدید. از چند هفته بعد، سیّد نمی‌آید! خبر به ساواک رسیده، سیّد را گرفته‌اند.

روز داخلی روستا

سیّد گوشه‌ی اتاق کومه‌ای در روستایی اطراف مشهد نشسته است. پنجره‌ها باز است و هوای خنکی کاغذ‌های روی میز سیّد را گاهی می‌پراکند. سیّد مُهر نماز بزرگی را روی کاغذ‌ها می‌گذارد و بلند می‌شود یک چای برای خودش بریزد. صدای موتورسیکلت یاما‌های صدی سکوت روستا را می‌شکند. صدای زنگوله‌ی گوسفندان از دوردست مراتع به گوش می‌رسد. یک بشقاب زردآلوی شیرین و معطّر جلوی سیّد است. دست‌هایش درد می‌کند از نوشتن و چشم‌هایش می‌سوزد از بسیار خواندن. موتورسیکلت پشت در کومه خاموش می‌شود. صدای در زدن می‌آید و سیّد در را باز می‌کند. جوانی سلام می‌کند و داخل می‌آید؛ سیّد منتظرش بوده. راکبِ موتورسیکلت خداحافظی می‌کند و می‌رود، سیّد و جوان وارد اتاق می‌شوند. جوان، دست بر سینه دارد و دوزانو مقابل سیّد نشسته است. سیّد یک استکان چای می‌ریزد و بشقاب زردآلو را به سمت جوان هل می‌دهد؛ جوان، شرمگین و مؤدّب، یک زردآلو برمی‌دارد و می‌خورد، بعد خودش را معرّفی می‌کند: «من مهدی‌ام؛ مهدی باکری». مهدی از فضای دانشگاه تبریز می‌گوید و اتّفاقاتی که جوان‌ها رقم زده‌اند؛ از سیر مطالعاتش می‌گوید و جلساتی که مداوم و مستمر توی دانشگاه دارند. مهدی دانشجو است و سیّد نبض دانشجو‌ها را خوب می‌شناسد.

روز داخلی حسینیّه‌ی امام خمینی

سیّد همان سیّد است؛ سیّدعلی حسینی خامنه‌ای. حالا اینجا توی این حسینیّه، هر سال، با بهانه‌های مختلف، دانشجو‌ها را پذیرا است. وقتی با دانشجو‌ها می‌نشیند، چشم‌هایش برقی می‌زند که در بقیّه‌ی دیدار‌ها کمتر می‌بینیمش. سیّدعلی حالا سرومویی سپید کرده؛ او جوان دیروز است، امّا هنوز حنجره‌اش، چشم‌هایش، تُن صدایش و زبان بدنش در دیدار با دانشجو‌ها همان سیّدعلی مسجد کرامت و روستایی در مشهد است. ایشان خوب می‌دانند که آینده‌ی این خاک به دست این چهره‌های شاداب و پُر‌امید ساخته خواهد شد. ایشان حواسش هست که این قشر باید پویا و شاداب و مطالبه‌گر باقی بماند؛ همین است که مدام در جلساتشان می‌گویند نقد کنید، راهکار بدهید. ایشان حواسش هست که بال‌های تازه‌رسته‌ی این قشر را قیچیِ اهریمنِ نومیدی و یأس نچیند و لذّت پرواز در آسمان رشد و کمال و دانایی را این قشر بچشد. چه سیّدعلیِ جوان در آن روز‌ها و چه حضرت آیت‌الله خامنه‌ایِ رهبرِ انقلاب، ذهن آگاهش پیش‌بینی می‌کرده که این گروه از جامعه را باید خوراک فکری خوب خوراند و پرورشش داد، باید بازو‌های ذهنش را قوی و تحلیلگر بار آورد و برای فردای کشور متخصّص تربیت کرد. این مرد حواسش به آینده‌ی ایران هست؛ خدایا! تو نگهدارش باش.

 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->